♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فصل چهارم : گذر زمان همه چیز را مشخص می کند
پرتو دلنواز افتاب از پنجره به اتاق تابیده میگشت؛ که پرده طلایی با رگههایی از نخ براق جلوه افزونی به نور ان میبخشید و فضای اتاق را شادابتر از ان چه بود، به نمایش گذاشت. درخشش ان نوید شروع یک روز تازه بهاری را به مردم هدیه میداد
پافشاری خورشید، فرجام هلیا را از دنیای رویاها بیرون کشید؛ کش و قوسی به بدنش داد. سپس راه اشپزخانه را در پی گرفت. خستگی هنوز در وجودش بود، به زور لای چشمانش را باز کرد تا بتواند در یخچال را باز کند که تکه کاغذ روی ان نظرش را جلب کرد
سلام هلیا، ایلیا رفته اداره؛ منم رفتم خونه سرهنگ. مراقب باش خونه رو به باد ندی
هلیا تکه کیکی از درون ان بیرون اورد و سری از انبوه اندوه تکان داد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پامو تو کوچه گذاشتم کمی راه رفتم حس کردم یکی دنبالم می اید برگشتم گفتم کیستی گفت اسمم عشقه
گفتم چرا تعقیبم می کنی
گفت من تو سرنوشتت هستم
گفتم ازت می ترسم
گفت چاره ای نداری
گفتم میشه از سر نوشتم پاک بشی
گفت فکرش را هم نکن
گفتم قبول اما رفیق نیمه راه که نیستی؟
سرش را پایین انداخت و گفت بستگی به دلم دارد
گفتم به اجبار قبولت می کنم
باز هم گفت چاره ای پیش نیست
نداستم چطور امد که الان می رود
با چشمان نمناک نگاهش کردم و گفتم ای عشق الان می پرسم به چیه دلت بستگی داشت
با خوشحالی نگاهم کرد و گفت میرم دلم پیش دیگریست خدا حافظ
کاسه ی ابی که برای بدرقه دستم بود زمین ریخت
لبخند زدم به اجبار
حالا حالا هم هست که از خودم می پرسم
چرا به اجبار خودش امد و الان می رود ؟؟؟
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم